لیسا

نکند اندوهی برسد از سر دشت!!

پاهای برهنه ام را بر روی هر خار و خسی می نهم. اشک می ریزم از دردی که نمی دانم چطور به جانم افتاد و چطور از من رخت بربست. تو در منی و هر دردی در من تو را می آزارد! آرام باش کوچک من . من به دردهای این دنیا عادت دارم. این درد هم چونان دیگران می آید و می رود. شب صبح می شود. و از پس ظلمت این شکم نه توی من خورشید عالم تاب را خواهی دید. طاقت من زیاد است عزیزکم. تو فقط به من بچسب و همراه من بیا. چیزی باقی نمانده . این سه ماه آخر را نیز آرام و بی دغدغه زیر پوست من رشد کن شیرین ترین رویای من.       دردی شدید در کلیه راست . ورم کلیه . بیمارستان چمران. گریه . باران. استیصال. ابروهای در هم گره خورده...
29 مهر 1393

من سنگینم.... سنگینی ام از توست!

باورم نیست زبد عهدی ایام هنوز      قصه غصه که در دولت یار آخر شد 6 ماه گذشته و تو در من خانه کرده ای! به تازگی با تکان های گاه و بی گاهت به من اطمینان می دهی که هستی! شادی دلهره آوری زیر پوستم جریان دارد. تو با تمام وجودت در من جای گرفته ای ... گاهی که از این دنیای ملال آور خسته می شوم تنها یاد توست که امید زندگی ام می شود. چونان نوری که هر چه می گذرد روشن تر می شود مرا به سمت خود می کشانی. می آیم . کور و بی مهابا فقط می آیم . عاشق شده ام دوباره. عشق از نوع آفرینش . به خدا نزدیکم. در این مراقبه 9 ماهه که گمانم تا آخر عمر با من خواهد بود خدا را مدام در کنار صورتم حس می کنم. به تنهایی این روزهایم ع...
20 مهر 1393

غنچه رز

  - به هوای بودنت مستم     امیدم نا امید نمی شود. - بوته  رز باغچه را دیدی !    بعد از سه سال,  بالاخره  در میان آن همه گل رنگارنگ  با آن شاخه های نحیف فقط یه خاطر تو  یک گل به من هدیه کرد. - پدرت غمگین است .  هر روز سراغ تو را از من می گیرد. - بیا عزیزکم ...   -  این دنیا آنقدرها هم که شنیده ای بد نیست - سیب هست... - انار هست.. - همین نزدیکی ...  خدا هست - یاسین نذر کرده ام...  - دیگر نمی دانم چگونه جواب   چشم انتظارانت را بدهم!   ...
4 خرداد 1393

راه می روم.

تصمیم بزرگ و مهیبی گرفتم و به ناگاه زندگی ام را از مسیری که به بی راهه می رفت در مسیری که هیچ از آن نمی دانم انداخته ام. هیچ نمی دانستم که برای رسیدن به تو اینهمه سنگ های ریز و درشت پیش پایمان خواهد بود. عزیزکم خستگی ام را از تکرار روزها به امید روزهای با تو بودن می گذرانم. 30 سال از زندگی من در این تن گذشته است .  چه حصاری به دور خود پیچیده ام ...  چه تنگ کرده ام دیوار های این حصار را! چه اصراری به بودن در این حصار دارم من؟ آزادی در همین نزدیکیست . بی هیچ دغدغه ای می توان از این حصار گذر کرد .  باید یاد بگیرم که موفقیت یک قدم بعد از ترس است. این زندگی هیچ ندارد ... جز آن رنگی که من به آن می زنم. یک ...
29 دی 1392

حس می کنم در تاریکی قدم می زنم.

 زمستان پیش رویم است ...  تو از آنسوی ابدیت به من و خواسته های بی امانم برای داشتنت نظاره می کنی...  من خیره به جوانه  های ریز حیاط باغچه ، در آرزوی یک معجزه ام... بوی نرگس می آید ... چهره شیرینت را مدام در ذهنم تصور می کنم... به سان آن  ماهی که در حوض موسیقایی قلبم می رقصد ، از دستان لرزان من گریزانی ... می دانم می آیی.. در کوچه های سرد قدم می زنم و خودم را قانع می کنم که تو اکنون از بالای تمام ساختمان های شهر مرا می پایی ... حس می کنم تو هم در انتظار بودن هستی.. دست در دستانم بگذار ... من را ببین ... سراپا خیس و یخ زده از مسیری آمده ام که گفته اند تو در آن گام زده ای .. ...
15 دی 1392

گنجشگک من

سر ظهره گنجشگک من... آفتاب تو آسمون آینه می کاره من کجا........... توکجا........ آروم بیا همسایه پشت در گوش وایساده گنجشگک من می دونم هر وقت بیادت می افتم  کله پا  می شی از ذوق! کوچولوی خوش آب و رنگ من  تو تو این باد خزون  توی این ارامش قبل از طیفون جیک جیک مستونت چیه ناوک و مزقونت چیه؟ تو چرا هلهله گرگا رو از بر می خونی؟ تو از این ولوله سیاه ابرا چی می دونی؟ گنجشگک من توی این دشت حروم زاده ناامن و بلا نکنه دیبه بیاد بترسی و بلرزی از هول چشمای مست اون گربه سیاه تو حوض حیاط بلغزی! من آخه با تو هزار کار دارم ، توی جیبم برای تو هزار هزار نار دارم. دل من شیشه ای...
15 دی 1392

معجزه زیبای آفرینش

  نیمی از عمرم رو بی تو و نیمه دیگر رو با تو می خوام سپری کنم. معجزه زیبای آفرینش ، بیا از پیکر من بیاویز، بیا از اندام من الگویی جاودانه بساز. بیا روزهایم را به عشق و نفس هایم را به جوانه های نفس هایت بدوز. شادی بی امان من، وسعت قلبم یارای انتظارت را ندارد ، بیا و مرا در نیازهایت غرق کن.بیا تا دوباره این سفر را با تو از نو شروع کنم.با تو زندگی را دوباره ببینم، بیا برایت خانه دلم را آب و جارو کرده ام. بخاطرت پاکیزه و آراسته شده ام. روحم آماده پذیرش توست. جسمم تو را می خواند. خدای را از زبان تمام شب بوهای ایوان صدا کرده ام که تو را سالم و کامل به دستم برساند. هدیه آسمانی،  دنیای خاکستر...
15 دی 1392

انتظار

نگاه کن  نگاه کن چگونه هستی ام به تو پیوند خورده است ..  ببین چقدر از تو پر شده است لحظات تنهایی ام.  زمستان امسال را گویا پایانی نیست . همه لحظاتم  در شب سپری می شود .  نوری نیست، رودی نیست ، چشمان سیاه مرا ،  به گمانم دیگر فروغی نیست .   انتظار می کشم ..  می شمارم لحظه ها را ...  شاید از تو خبری باشد و نیست .  مادرم با یک نگاه تمام کلمات را از چشمانم می خواند. چه قدر ملالت کشیده که بینوا مرا از تو می ترساند...  می گویدم می آید ، در تمام لحظات زندگی ات جاری می شود و چون سیل تو را با خود می برد..    بیا مرا در خود غرق کن...&n...
14 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به لیسا می باشد