من سنگینم.... سنگینی ام از توست!
باورم نیست زبد عهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد
6 ماه گذشته و تو در من خانه کرده ای!
به تازگی با تکان های گاه و بی گاهت به من اطمینان می دهی که هستی!
شادی دلهره آوری زیر پوستم جریان دارد. تو با تمام وجودت در من جای گرفته ای ...
گاهی که از این دنیای ملال آور خسته می شوم تنها یاد توست که امید زندگی ام می شود. چونان نوری که هر چه می گذرد روشن تر می شود مرا به سمت خود می کشانی.
می آیم . کور و بی مهابا فقط می آیم .
عاشق شده ام دوباره. عشق از نوع آفرینش . به خدا نزدیکم. در این مراقبه 9 ماهه که گمانم تا آخر عمر با من خواهد بود خدا را مدام در کنار صورتم حس می کنم.
به تنهایی این روزهایم عادت کرده ام. تنهایی را به امید روزهای با تو بودن سپری می کنم.
حالا بدن من خانه توست . خانه ای کوچک و آرام زیر پوست من.
ای کاش این روزها را به یاد می آوردی!
ای کاش می دانستی چقدر دوستت دارم. چقدر طول می کشد تا بفهمی عشق من به تو چگونه است؟
من با آمدن تو فهمیدم عشق مادری چه عمیق و سنگین است.
.
.
.
تنها. روز قبل از عید غدیر. خانواده در مسافرت. همسر سر کار. بی حوصله کامل. دارم پریسا گوش می دم و خونه فضای سنگینی داره. حوصله غذا درست کردن و حتی خوردن ندارم. دلم تنگه. هوا تاریکه و ساعت 6:41 است.