حس می کنم در تاریکی قدم می زنم.
زمستان پیش رویم است ...
تو از آنسوی ابدیت به من و خواسته های بی امانم برای داشتنت نظاره می کنی...
من خیره به جوانه های ریز حیاط باغچه ، در آرزوی یک معجزه ام...
بوی نرگس می آید ...
چهره شیرینت را مدام در ذهنم تصور می کنم...
به سان آن ماهی که در حوض موسیقایی قلبم می رقصد ، از دستان لرزان من گریزانی ...
می دانم می آیی..
در کوچه های سرد قدم می زنم و خودم را قانع می کنم که تو اکنون از بالای تمام ساختمان های شهر مرا می پایی ...
حس می کنم تو هم در انتظار بودن هستی..
دست در دستانم بگذار ...
من را ببین ...
سراپا خیس و یخ زده از مسیری آمده ام که گفته اند تو در آن گام زده ای ..
پاهایم می لرزد..
اشک هایم بی امان می بارند...
مرا ببین .
مرا دریاب ..
نقطه ای از نور در این تاریکی برایم روشن کنی ای کاش...
من هستم ..
تو هم بیا و عاشقانه با من باش...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی