راه می روم.
تصمیم بزرگ و مهیبی گرفتم و به ناگاه زندگی ام را از مسیری که به بی راهه می رفت در مسیری که هیچ از آن نمی دانم انداخته ام.هیچ نمی دانستم که برای رسیدن به تو اینهمه سنگ های ریز و درشت پیش پایمان خواهد بود.
عزیزکم خستگی ام را از تکرار روزها به امید روزهای با تو بودن می گذرانم.
30 سال از زندگی من در این تن گذشته است . چه حصاری به دور خود پیچیده ام ... چه تنگ کرده ام دیوار های این حصار را!چه اصراری به بودن در این حصار دارم من؟
آزادی در همین نزدیکیست .
بی هیچ دغدغه ای می توان از این حصار گذر کرد . باید یاد بگیرم که موفقیت یک قدم بعد از ترس است.این زندگی هیچ ندارد ... جز آن رنگی که من به آن می زنم.
یک بوم سفید بی هیچ لکه ا
باید قلمو بردارم ... رنگ بزنم بر این بوم سفید ..
خیلی زودتر این ها می بایست به خودم میرسیدم...اما هنوز هم فرصت هست ..
به سان آن لاک پشت به پشت افتاده ام که چند سالیست منتظر تلنگری کوچک را می کشیده ...
حالا به پا می خیزم...
بعد از ظهر یک روز تعطیل . تنها . خانه پر از خاطره پدری. یک آهنگ قدیمی که مرا به روزهای دانشکده هنر می برد..... اشک . فکر. تحلیل. تاسف. آه. امید. تصویر آینده. شکر.